جدول جو
جدول جو

معنی عجز داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

عجز داشتن
(بِ دِ کَ دَ)
ناتوان بودن. عاجز بودن. توانا نبودن
لغت نامه دهخدا
عجز داشتن
عاجز بودن، توانا نبودن
تصویری از عجز داشتن
تصویر عجز داشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عذر داشتن
تصویر عذر داشتن
حیض بودن زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عزیز داشتن
تصویر عزیز داشتن
گرامی داشتن، ارجمند داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عار داشتن
تصویر عار داشتن
ننگ داشتن، شرم داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ دَ)
تعجب کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعجب کردن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ تَ)
معیوب بودن. ناقص بودن. دارای نقصان بودن: امیر گفت این اندیشیده ام و نیک است، اما یک عیب بزرگ دارد... باد در سر کند. (تاریخ بیهقی ص 264). صفت این خانه چنانکه هست از من پرس که عیبی ندارد. (گلستان).
- امثال:
اگر عیب داشت می لنگید.
، بد دانستن. عیب کردن. عیب شمردن:
تا بتوانی برآور از خصم دمار
چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار.
سعدی.
- به عیب داشتن، عیب کردن. عیب شمردن: به عیب نداشته اند در هیچ روزگار که اندر چنین کارهای بزرگ بانام الحاح کنند. (تاریخ بیهقی ص 211).
- عیبی ندارد، در اصطلاح عامه، اشکالی ندارد. لابأس. منعی ندارد. بد نیست. بد نمی نماید
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خرم بودن. عشرت داشتن. دلشاد بودن. خوشی داشتن:
به بوی زلف تو با باد عیشها دارم
اگرچه عیب کنندم که بادپیمائیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خاکَ دَ)
ماتم داشتن پس از مرگ کسی. (فرهنگ فارسی معین). سوکوار بودن
لغت نامه دهخدا
(خوَیْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ گِ رِ تَ)
قصد داشتن. تصمیم داشتن. بر آن بودن: درویش دید که شاهزاده بجانب او عزم آمدن دارد. (گلستان).
عزم دارم کز دلت بیرون کنم
واندرون جان بسازم مسکنت.
سعدی.
گر این خیال محقق شدی به بیداری
که روی عزم همایون ازین طرف داری.
سعدی.
عزم دیدار تو دارد جان برلب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما.
حافظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی گِگِ رِ تَ)
گرامی داشتن. ارجمند داشتن. احترام کردن: طغرل را گفت شاد باش ای کافرنعمت ازبهر این تو را پروردم و از فرزندان عزیز داشتم تا بر من چنین ساختی. (تاریخ بیهقی ص 252). مثال نبشت به امیر گوزگانان تا وی را عزیز دارد. (تاریخ بیهقی ص 364). به روی اندازد دشمنان او را و عزیز دارد دوستان او را. (تاریخ بیهقی ص 319).
تا به شعر و ادب عزیزت داشت
خویش و بیگانه و صغیر و کبیر.
ناصرخسرو.
من مدح تورا بس عزیز دارم
هرچند مرا سخت خوار دارد.
مسعودسعد.
دانم سخن من عزیز داری
داری سخن من عزیز دانم.
مسعودسعد.
آنچه یابی بشکر باش بشکر
وآنچه داری عزیز دار عزیز.
مسعودسعد.
چو من بنوازم و دارم عزیزش
صواب آید که بنوازی تو نیزش.
نظامی.
کند مرد را نفس اماره خوار
اگر هوشمندی عزیزش مدار.
سعدی.
اگر بنده کوشش کند بنده وار
عزیزش بدارد خداوندگار.
سعدی.
اگر بنده چابک نیاید بکار
عزیزش ندارد خداوندگار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خردمند بودن. بهوش بودن. عاقل بودن:
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول.
سعدی.
یکی گفت هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد، بمالش به تعلیم گوش.
سعدی.
متحیر نه در جمال توام
عقل دارم بقدر خود قدری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ دَ)
معذور بودن، کنایه از حایض بودن است
لغت نامه دهخدا
(بِ دِ لِ کَ تَ)
شتاب داشتن
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
نمایاندن. آشکار کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
آئینۀ سکندر جام جم است بنگر
تا بر تو عرض دارد احوال ملک دارا.
حافظ (از آنندراج).
، به عرض رسانیدن، مطلبی را، تظلم کردن، نزد قاضی و حاکم، درخواست کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خومْ بَ کَ دَ)
شگفت داشتن. به شگفت بودن. تعجب کردن:
عجب دارم ار شرم دارد ز من
که شرمم نمیآید از خویشتن.
سعدی.
عجب دارم از خواب آن سنگدل
که خلقی بخسبند از او تنگدل.
سعدی (بوستان).
بخندید و بگریست مرد خدای
عجب داشت سنگین دل تیره رای.
سعدی (بوستان).
عجب میداشتم دیشب ز حافظ جام پیمانه
ولی منعش نمیکردم که صوفی وار می آورد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ دَ)
مشتاق بودن. بسیار دوست داشتن. عاشق بودن. صورت خوب و خوشگل دوست داشتن. (ناظم الاطباء). عشق ورزیدن. بسیار دوست داشتن. (فرهنگ فارسی معین) :
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل ازین ناله در قفس نکند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
داشتن سرّ. دارا بودن راز:
هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار.
سوزنی.
هر دانه ای که در صدف سینه راز داشت
از کام و از زبانش بکلک و بنان رسید.
سوزنی.
- راز داشتن چیزی از کسی، پنهان کردن آن، مستور داشتن آن:
مراشاه کرد از جهان بی نیاز
سزد گر ندارم من از شاه راز
دقیقی.
ششم هر که آمد ز راه دراز
همی داشت درویشی خویش راز.
فردوسی.
چو هنگامۀ زادن آمد فراز
ز شهر و ز لشکر همی داشت راز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از عزا داشتن
تصویر عزا داشتن
ماتم داشتن پس از مرگ کسی
فرهنگ لغت هوشیار
زمینه داشتن پروهان داشتن محمل داشتن دلیل داشتن (غالبا بایای نکره ظید) : (پس هر نوع را که از جنس منبعث و بر آن متفرع باشد اسم جنس نهادن و در دایره علی حده آوردن وجهی ندارد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزیز داشتن
تصویر عزیز داشتن
گرامی داشتن، ارجمند داشتن احترام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرض داشتن
تصویر عرض داشتن
نمایاندن آشکارکردن، داد خواستن، درخواست کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشق داشتن
تصویر عشق داشتن
عشق ورزیدن بسیار دوست داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عذر داشتن
تصویر عذر داشتن
بهانه داشتن، حیض بودن (زن)، بهانه داشتن، حیض بودن (زن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عار داشتن
تصویر عار داشتن
ننگ داشتن از عار آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجب داشتن
تصویر حجب داشتن
حیا داشتن شرم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجت داشتن
تصویر حجت داشتن
دلیل داشتن برهان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز داشتن
تصویر باز داشتن
منع کردن جلو گیری کردن، توقیف کردن حبس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجس داشتن
تصویر اجس داشتن
انجمن داشتن جمع شدن در محلی برای مشاوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجب داشتن
تصویر عجب داشتن
در شگفت بودن تعجب داشتن متحیر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جد داشتن
تصویر جد داشتن
سعی و کوشش داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجب داشتن
تصویر عجب داشتن
((~. تَ))
تعجب کردن، متعجب شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عار داشتن
تصویر عار داشتن
ننگ داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جا داشتن
تصویر جا داشتن
امکان داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
جلوگیری، ردع، ممانعت، منع، نهی
متضاد: امر، جلوگیری کردن، مانع شدن، ممانعت کردن، منع کردن، نهی کردن
متضاد: امر کردن، فرمان دادن، حکم کردن، دستور دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد